رمان{عشق سیاه و سفید}
ـ❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹⁵❀
جونگ سو: شب حرکت میکنید؟!.... خطرناک نیست؟!
کیونگ:اول اینکه نه چون میخوام صبح اونجا.... دومم اینکهـ.. فقط منو ا/ت نیستیم... شماهم میاین... یعنی فقط تو و نونا...
جونگ سو: ما؟!
کیونگ: هوم!!... پس شب وسایلاتونو جمع کنید... شب ساعت ۱۲راه میوفتیم...
جونگ سو رو به نونا کردو گفت...
جونگ سو: نونا موافقی؟!
نونا: هرجا ا/ت خوشگلم باشه منم اونجام...
جونگ سو: خوب پس میریم دیگ.... خوب کیونگ چند ساعت راهه؟!
کیونگ: راستش۳ساعت... شبیه روستا میمونه... وسط جنگل... من وایب اونجا خیلی دوست دارم... ولی به مغازه و شهر نزدیکه....
نونا: وایی.. منم جنگلو خیلی دوست دارم...
کیونگ: چه خوب.... منم دوست دارم...
ا/ت: انگاری باهم جور شدینا....!!(لبخند)
نونا: همم اره...(لبخند)
جونگ سو: کیونگ منم میخواستم چیزایی بهت بگم...
کیونگ: بگو
جونگ سو: خوب نونا و کیونگ.... منو... منو ا/ت... باهم خواهر برادریم...
خوب چه انتظاری از بقیه دارین؟! با چشای دراومده از کاسه بهشون نگاه میکنن...
کیونگ: ش.. شوخی میکنی!!! ن؟
جونگ سو: نه راستش کاملا جدیم... ـ
نونا: ا/ت جونگ سو... راست میگه؟!
ا/ت: اوهوم... و جونگ سو دایی بچمه...
نونا: باورم نمیشه...
جونگ سو: حرف بعدیمم اینه که.. منو نونا قرار به زودی ازدواج کنیم...
ا/ت: واییی. خیلی خوشحال شدم...(خنده)
کیونگ: خوشحال شدم... ولی داداش ناموصا خبر هارو اروم تر بده...
جونگ سو: دیگ ما همینیم دیگ...
خلاصه شامشون تموم شد... از جاشون پاشدن کیونگو ا/ت... نونا و جونگ سو... رفتن تا وسایلاشونو جمع کنن.... کیونگو ا/ت به اتاقشون رسیدن... اول ا/ت وارد شدو بلا فاصلع نشست رو تخت... داشت گردنشو ماساژ میداد امروز زیادی خسته شده بود.... تا اینکه کیونگ رفت پیش ا/ت نشست...
کیونگ: ا/ت!
ا/ت: ه.. ها؟!(با تعجب)
کیونگ: تو.... به لیسا حسودی میکنی؟!
ا/ت: ن.. نه!!! اخه چرا.. برای چی؟!
کیونگ: چون من.. دوسش دارم... حسودی میکنی؟!
ا/ت: خ.. خوب.... دوسش داری دیگه....
کیونگ: میخوای یه حقیقتو بدونی؟!
ویو ا/ت
کلا کیونگ امروز مشکوک. میزد... همش اخرش سعی میکنع دلمو بشکنه... الانم نمیدونم چی تو سرشه....
ا/ت: کدوم حقیقتو؟!...
بعد به کمک دستاش که گذاشته بود رو تخت کنی نزدیکم شد... که ناخوداگاه رفتم عقب....
کیونگ: خوب.... راستش...
تعجبی نگاش کردم و. منتظر جوابش بودم...
ا/ت:؟!
بعد کیونگ بیشتر نزدیکم شد... دوباره رفتم عقب ولی چون جایی نداشتم رو ارنجام موندم...
کیونگ: تو واقعا فک کردی من لیسا رو دوست دارم؟!*.... اون برام اندازه...****ارزش نداره...
از فحش کیونگ چشمام از کاسه زدع بود بیرون....
کیونگ: الان یکی دیگ برام ارزش داره..... ـ
ایندفعه باز نزدیک شد... ترس ب دلم نشست....
ا/ت: ک.. کیونگ.. د.. داری چیکار میکنی؟!
کیونگ:کار خاصی نمیکنم... فقط... من...
خواستم بمونمو بقیه حرفشو بشنوم اما..
]
جونگ سو: شب حرکت میکنید؟!.... خطرناک نیست؟!
کیونگ:اول اینکه نه چون میخوام صبح اونجا.... دومم اینکهـ.. فقط منو ا/ت نیستیم... شماهم میاین... یعنی فقط تو و نونا...
جونگ سو: ما؟!
کیونگ: هوم!!... پس شب وسایلاتونو جمع کنید... شب ساعت ۱۲راه میوفتیم...
جونگ سو رو به نونا کردو گفت...
جونگ سو: نونا موافقی؟!
نونا: هرجا ا/ت خوشگلم باشه منم اونجام...
جونگ سو: خوب پس میریم دیگ.... خوب کیونگ چند ساعت راهه؟!
کیونگ: راستش۳ساعت... شبیه روستا میمونه... وسط جنگل... من وایب اونجا خیلی دوست دارم... ولی به مغازه و شهر نزدیکه....
نونا: وایی.. منم جنگلو خیلی دوست دارم...
کیونگ: چه خوب.... منم دوست دارم...
ا/ت: انگاری باهم جور شدینا....!!(لبخند)
نونا: همم اره...(لبخند)
جونگ سو: کیونگ منم میخواستم چیزایی بهت بگم...
کیونگ: بگو
جونگ سو: خوب نونا و کیونگ.... منو... منو ا/ت... باهم خواهر برادریم...
خوب چه انتظاری از بقیه دارین؟! با چشای دراومده از کاسه بهشون نگاه میکنن...
کیونگ: ش.. شوخی میکنی!!! ن؟
جونگ سو: نه راستش کاملا جدیم... ـ
نونا: ا/ت جونگ سو... راست میگه؟!
ا/ت: اوهوم... و جونگ سو دایی بچمه...
نونا: باورم نمیشه...
جونگ سو: حرف بعدیمم اینه که.. منو نونا قرار به زودی ازدواج کنیم...
ا/ت: واییی. خیلی خوشحال شدم...(خنده)
کیونگ: خوشحال شدم... ولی داداش ناموصا خبر هارو اروم تر بده...
جونگ سو: دیگ ما همینیم دیگ...
خلاصه شامشون تموم شد... از جاشون پاشدن کیونگو ا/ت... نونا و جونگ سو... رفتن تا وسایلاشونو جمع کنن.... کیونگو ا/ت به اتاقشون رسیدن... اول ا/ت وارد شدو بلا فاصلع نشست رو تخت... داشت گردنشو ماساژ میداد امروز زیادی خسته شده بود.... تا اینکه کیونگ رفت پیش ا/ت نشست...
کیونگ: ا/ت!
ا/ت: ه.. ها؟!(با تعجب)
کیونگ: تو.... به لیسا حسودی میکنی؟!
ا/ت: ن.. نه!!! اخه چرا.. برای چی؟!
کیونگ: چون من.. دوسش دارم... حسودی میکنی؟!
ا/ت: خ.. خوب.... دوسش داری دیگه....
کیونگ: میخوای یه حقیقتو بدونی؟!
ویو ا/ت
کلا کیونگ امروز مشکوک. میزد... همش اخرش سعی میکنع دلمو بشکنه... الانم نمیدونم چی تو سرشه....
ا/ت: کدوم حقیقتو؟!...
بعد به کمک دستاش که گذاشته بود رو تخت کنی نزدیکم شد... که ناخوداگاه رفتم عقب....
کیونگ: خوب.... راستش...
تعجبی نگاش کردم و. منتظر جوابش بودم...
ا/ت:؟!
بعد کیونگ بیشتر نزدیکم شد... دوباره رفتم عقب ولی چون جایی نداشتم رو ارنجام موندم...
کیونگ: تو واقعا فک کردی من لیسا رو دوست دارم؟!*.... اون برام اندازه...****ارزش نداره...
از فحش کیونگ چشمام از کاسه زدع بود بیرون....
کیونگ: الان یکی دیگ برام ارزش داره..... ـ
ایندفعه باز نزدیک شد... ترس ب دلم نشست....
ا/ت: ک.. کیونگ.. د.. داری چیکار میکنی؟!
کیونگ:کار خاصی نمیکنم... فقط... من...
خواستم بمونمو بقیه حرفشو بشنوم اما..
]
۱۹.۷k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.